تقدیم به پسر دخترا
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
۝ آموزش عاشق شدن ۝
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تقدیم به دختر پسر ها و آدرس pezhman7up.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 36
بازدید ماه : 36
بازدید کل : 2962
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
پژمان

آرشيو وبلاگ
آذر 1390


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : پژمان

داستان عاشقانه غمگین

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم… ما همدیگرو به حد مرگ

دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود… اما چند سال که گذشت کمبود

بچه رو به وضوح حس می کردیم…می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم

 که مشکل از کدومیکی ازماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟… در واقع خودمونو

 گول می زدیم… هم من هم اون… هردومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روزعلی 

نشست رو به روموگفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟ فکر نکردم

تا شک کنه که دوسش ندارم خیلی سریع بهش گفتم من حاضرم به خاطرتو روهمه چی

خط سیاه بکشم علی که انگارخیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میزبلند

شد و راه افتاد…گفتم:تو چی؟گفت:من؟گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه تو چیکارمی کنی؟

برگشت زل زد به چشام گفت :تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادوگفت:من

 وجود تورو با هیچی عوض نمی کنم با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد

که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه گفت:موافقم

فردا می ریم و رفتیم نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید اگه واقعا عیب از

من بود چی؟سرخودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم

 ندم طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه هم من هم اون هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن

جواب تا یک هفته دیگه حاضره…یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید اضطرابو می شد

خیلی آسون تو چهره هردومون دید…بااین حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب

آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت

سر کار و من خودم باید جواب ازمایشومی گرفتم…دستام مث بید می لرزید…

داخل ازمایشگاه شدم…علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که من زدم زیر گریه فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش

ازناراحتی بود…یا ازخوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من

سردتر و سردتر می شد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود

بهش گفتم:علی…توچته؟چرا این جوری می کنی؟اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه

دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمربی بچه تو یه خونه سر کنم

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منودوس داری

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم

الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…نخواستم بحثو ادامه بدم…دنبال یه جای خلوت می گشتم

تا یه دل سیر گریه کنم…اتاقو انتخاب کردم…من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…

تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…یا زن بگیرم

نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…..

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم

حالا به همه چی پا زده…دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب

آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو

رو کنار گلدون گذاشتم…احضاری ها رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…توی نامه

 نوشته بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که 

بچه دار نمیشه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…

باور کن اون قدربرام بی اهمیت بود که حاضربودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

 
دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : پژمان

حرفهای آخرت را زدی و رفتی ؟

میگذاشتی  من نیز حرفهایم را برایت بگویم

لحظه ای صبر میکردی تا برای آخرین بار چشمهایت را ببینم ،

حتی اگر شده در خیالم دستهایت را بگیرم

چه راحت شکستی دلم را ، حتی نشنیدی یک کلام از حرفهایم را ،

چه راحت پا گذاشتی بر روی دلم ،حالا من مانده ام و تنهایی و یک دریای غم

چه آسان دلکندی از همه چیز ، نه دیگر بی تو در این دنیا جای من نیست ...

به جا ماند خاطره های شیرین در لحظه های با هم بودنمان

 و همه ی این خاطره ها در یک لحظه بر باد رفت ...

فکرش را هم نمیکردم این روز بیاید ،

همیشه فکر میکردم فردا دوباره لحظه دیدارمان بیاید...

این روزها خیلی دلم گرفته ، سردرگم و بی قرارم ،

حس میکنم آخرین روزهاست و در این لحظه ها حتی میتوانم نفسهایم را بشمارم...

نفسهایی که دیگر در هوای تو نیست ،

ثانیه هایی که به یاد تو است و در کنار تو نیست ،

لحظه هایی که حتی به خیال تو نیست ...

تا قبل از آمدنت ، داشتنت برایم رویا بود ،

با همان رویا سر میکردم زندگی ام را ، تا تو آمدی ....

حقیقت شد آن رویای شیرین ، تا تو رفتی ،

کابوس شد آن لحظه های شیرین و اینجاست

که دیگر حتی رویای تو نیز دلم را خوش نمیکند ،

اینجاست که تنها تو را میخواهم نه نبودنت را...

حرف آخرت همین بود؟ خداحافظ؟

صبر میکردی اشکهای روی گونه ام خشک شود و بعد میرفتی ،

حتی تو برای آخرین بار هم که شده آرامم نکردی ...

گفتی خداحافظ و رفتی ، چقدر تو بی وفا هستی....

 
دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : پژمان

امروز ، چرکنویس ِ یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از باران ِ آن همه دریا!
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
چقدر لبهای تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
نمی دانی مرور دیدارهای پشتِ سر چه کیفی دارد!
به خاطر آوردن ِ خوابهای هر دم ِ رؤیا...
همیشه قدمهای تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه این می افتادم!
حالا، بعضی از آن ترانه ها،
دیگر همسن و سال ِ با توبودنند!
می بینی؟ عزیز!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه ی بغض ِ من تر شد!
می بینی... 
 

دوستت دارم


تا بی نهایت

 
دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : پژمان
روزي که به دنيا امدم صدايي در گوشم طنين افکند که تا اخر عمر باتو ميمانم خيال ميکردم غم نام عروسکي است که ميشود با ان بازي کرد اما حالا فهميدم من خود عروسکي هستم بازيچه دست غم.
 
دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : پژمان

چرا دوستت دارم هارو نگه میداری؟

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،غریب است دوست داشتن.
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…
این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.!صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بکشی‌اش…
شروع می‌کنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد
برای یکی ، یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی ، یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی!یک چقدر زیبایی، یک با من می‌مانی؟
بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن.
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

 و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامی قصه های عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

 
دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : پژمان
  مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : - می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید : - نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : - نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت : - من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت : - مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : - نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !
 
دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : پژمان
جون من نظر بدین اگه ندادین الهی سوسک گازتون بگیره

 
دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : پژمان

 
دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : پژمان

بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو

برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمون

تو رو نفس کشیدمو

به گریه با تو ساختم

چه دیر عاشقت شدم

چه دیرتر شناختم

تو با منی

بی تو ام

ببین چه گریه آوره

سکوت کن

سکوت حرف آخره

بمون که بی تو زندگی

تقاص اشتباهمه

عذاب دوست داشتن

تلافی گناهمه

ببین چه سرد و بی صدا

ببین چه صاف و ساده ام

گلی که دوست داشته ام

به دست باد داده ام

به موندن تو عاشقم

به رفتن تو مبتلا

شکسته ام ولی برو

بریده ام ولی بیا

چه عاشقانه زیسته ام 

چه بی صدا گریستم

چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم

 
دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : پژمان

روزی.......

روزي تمام احساسات آدمي گرد هم جمع مي شن و غايم موشک بازي ميکنن ديوانگي چشمميذاره همه مي رن غايم ميشن تنبلي اون نزديکا غايم ميشه حسادت ميره اون ور غايم ميشه عشق مي ره پشت يه گل رز ديوانگي همه رو پيدا مي کنه به جز عشق حسادت عشق رو لو ميده و به ديوانگي ميگه که رفت پشت گل رز عشق نمياد بيرون ديوانگي هرچي صدا مي زنه عشق بيا بيرون ديوانگي هم يه خنجر ور ميداره همينطور رز رو با خنجرش مي زنه تا عشق پيدا بشه يک دفعه عشق ميگه آخ چشمو کور کردی ديوانگي اشک مي ريزه به دست و پاي عشق بهش مي گه من چشم تو رو کور کردم تو هر کاري بگي من انجام ميدم عشق فقط يک چيز از اون می خواد بهش مي گه با من هم درد شو از اون وقت به بعد ديوانگي هم درد عشق کور شد و بس


 اگه قلبمو شکستی..........

اگه قلبمو شکستی به فدای یک نگاهت این منم چون گل یاس نشستم سر راهت تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم اگه من نمردم از عشق تو بدون که روسیاهم اگه عاشقی یه درده چه کسی این درد ندیده تو بگو کدام عاشق رنج دوری ندیده اگه عاشقی گناهه ما همه غرق گناهیم میون این همه آدم یه غریب و بی پناهیم تو ببین به جرمه عشقت پره پروازمو بستند تو ندیدی منه مغرور چه بی صدا شکستم

 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد